معنی دراز و لاغر عامیانه

حل جدول

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

لاغر

لاغر. [غ َ] (ص) مقابل فربه. نزار. باریک. باریک اندام. اَعجف. بات ّ. ابضع. تاک ّ. خجیف. خاسف. خل ّ. رجیع. دانق. رزیح. زک ّ. ساهمه. (شتر...) سودالبطون. سغل، شنون. شاس. ضئیل. ضعیف. ضمد. ضاوی. عجفاء. غث ّ. غثیث. مدخول. غرا. غراه. مهزول. مضطئل. منهوس. متخاوش. متخدد. منهوک. مسخوف. مصعفق. نحیف. ناحل.نحیل. نحل. هزیل. هفهاف. (منتهی الارب):
همش رنگ و بو و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بَر فراخ.
فردوسی.
بود کو بجاه از تو کمتر بود
هم از رشک مهر تو لاغر بود.
فردوسی.
دو دندان بکردار پیل ژیان
بر و یال فربی و لاغر میان.
فردوسی.
چو سرما بود سخت لاغر شوند
به آواز گویی کبوتر شوند.
فردوسی.
جود لاغرگشته از دستش همی فربه شود
بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود.
فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی، پدرت
هندوئی بود، یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
عنصری.
به یک عطا دو هزار از درم به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهره ٔ لاغر.
عنصری.
یکی جان و دل لاغر دوم مغز وسر تاری
سدیگر صورت زشت و چهارم دیده ٔ اعمی.
(منسوب به منوچهری).
گاو لاغر به زاغذ اندرکرد
توده ٔ زر به کاغذ اندرکرد.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
ای برادر کوه دارم در جگر
چون شوی غرّه که شخص لاغرم.
ناصرخسرو.
چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ
پس چون که هر دو گرسنگانند و لاغرند.
ناصرخسرو.
بقول ماه دی آبی کیان آن باشد و لاغر
نیاساید شب و روزو برآماسد چو سندانها.
ناصرخسرو.
جان تو بی علم خر لاغر است
علم ترا آب و شریعت چراست.
ناصرخسرو.
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نوشته ست زرادشت سخندان در زند.
ناصرخسرو.
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شد و لاغر.
سنائی.
علف تیغ شود خصم تو در دشت نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغر به علف.
سوزنی.
روز بپرواز بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از این شد چنان.
خاقانی.
خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده حیران کز چه شد این خرچو مو.
مولوی.
که طمع لاغر کند زرد و ذلیل
نی ز درد و علت آمد او علیل.
مولوی.
ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر
نی بارگیر لاغرم.
مولوی.
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی.
سعدی.
گدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند و ترسم تو لاغر شوی.
سعدی.
لاغر است آنکه او غمی دارد
فربه آن کس که غم در او نبود.
امیرخسرو دهلوی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
اوحدی.
اگر چه رشته از تاب گهر بیجان و لاغر شد
کشید از مغز گوهر انتقام آهسته آهسته.
صائب.
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
لاغرستش کلک اگر چه فتنه ٔعالم بخورد
آری آری هرکجا بسیار خواری لاغر است.
قاآنی.
گشته کلکت لاغر از بس خورده خون دشمنان
راست باشد اینکه لاغر میشود بسیار خوار.
قاآنی.
- امثال:
سگ گرسنه، زاغ کور و بز لاغر بِه.
- گندم لاغر، گندم باریک و خرد.
ترنوک، حقیر لاغر. رجل جراقه؛ مرد لاغر. خشناء؛ ناقه ٔ لاغر. خجفه، زن کوتاه بالا و لاغر. خلبن، زن لاغر. خفوت،زن لاغر. خلیل، لاغر مختل الجسم. خربصیص، شتر خرد و لاغر. مال َ خشب، شتران و گوسپندان لاغر. دحمله؛ دنفصه، دعفصه؛ زن لاغر فروهشته پوست. ذم، بسیار لاغر. رعوم، سخت لاغر. رازح، شتر افتاده از لاغری. راهن، لاغر از مردم و شتر. رذی، شتر لاغر از رفتن. فرس ٌ شاصب، اسب لاغر. شجعه، لاغر بیدل عاجز. سلغف، لاغر مضطرب خلقت. شازب، جای لاغر از اسب و جز آن. شنعنع؛ لاغر مضطرب خلقت. صوجان، هر خشک و سخت لاغر از ستور و مردم. ضوجان، خشک و نیک لاغر از ستور و مردم و نخله. ضریره؛ زن لاغر. رجل مقروف، مرد لاغر باریک اندام. متجلف، مال لاغر. متجوش، اندک لاغر. (منتهی الارب). ماحل، لاغر و متغیر اندام. مدقع؛ سخت لاغر. (منتهی الارب). مهشام، (ناقه ٔ...). شترماده ٔ زود لاغر شونده. مهبوط؛ لاغر از بیماری. مدقل، گوسپند لاغر و خرد. ناقهُ مجرز؛ ناقه ٔ لاغر. مخر نشم، گونه گشته ٔ لاغر. مصمعه؛ لاغر شکم. مسهم الجسم، لاغر در عشق. ناحل، لاغر از بیماری. منهوک، بیمار گران و لاغر و نزار. نضی، لاغر از شتر و جز آن. نحیل، لاغر از بیماری. منخوب، لاغر گوشت رفته. وقید؛ نیک لاغر. نحیض، منحوض، گوشت رفته و لاغر. هجفه؛ زن لاغر. هبیط؛ لاغر از بیماری. هزیمه، ستور لاغر. هلال، شتر لاغر. مصعفق، مرد لاغر جسم. ضرع، لاغرجسم. نحول، لاغر شدن. اضطمار؛ لاغر و سبک گوشت شدن. سهوم، لاغر شدن. غَثاثت، رهون، لاغر شدن.شُحوب، هزال، رزوح، شُفوف، اعجاف، لاغر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اقورار؛ لاغر شدن. اِنمساخ، لاغر شدن. غُثوثه؛ لاغر شدن. (تاج المصادر). تهلیس، لاغر شدن. عجف، لاغر شدن (منتهی الارب). اغثاث، گوشت لاغر خریدن و لاغر و نزار شدن. استشنان، لاغر شدن. اِضباء؛ لاغر شدن. اقتان، لاغر شدن جسم. خلول، لاغر و کم گوشت شدن. اختلال، لاغر و کم شدن گوشت کسی. اِضواء؛ باریک شدن و فرزند لاغر آوردن. تخدید؛ لاغر شدن و کم گوشت گردیدن. اِحناق، لاغر شدن خر از بسیار گشنی. (منتهی الارب). خل، لاغر شدن. تخدّد؛ لاغرتن شدن. صعفقه، لاغر تن شدن. اِخرنشام، لاغر شدن گونه. (از منتهی الارب). حفر؛ لاغر کردن. (تاج المصادر). هک ّ؛ لاغر کردن. اِسقاد؛ لاغر کردن اسب فربه. اِضمار؛ لاغر کردن ستور. (منتهی الارب). بَری، مانده و لاغر کردن سفر کسی را. هزل، لاغر کردن. (تاج المصادر). انضاء، هزال، شف ّ؛ لاغر گردانیدن. (منتهی الارب).حرث، لاغر کردن ستور از بسیار راندن. (تاج المصادر) (دهار). احراث، اِهزال، لاغر کردن. اذیال، لاغر گردانیدن. تزریح، لاغر و نزار گردانیدن شتر. اِنحاف، لاغر و نزار گردانیدن. تسقید؛ لاغر گردانیدن اسب را بعد فربه کردن. ضوّی، لاغر گردانیدن. ارذاء؛ لاغر گردانیدن ستور چنانکه از رفتن بازماند. مسی الحرّ المال مسیاً؛ لاغر گردانید گرما شتر را. مسخ، لاغر گردانیدن ناقه را. لحب، لاغر گردانیدن پیری کسی را. تذلِیق، لاغر گردانیدن اسب را. هلس، لاغر گردانیدن کسی را بیماری. اِهدان،لاغر گردانیدن اسپ را. جهد؛ لاغر گردانیدن بیماری کسی را. هبوط؛ لاغر گردانیدن بیماری کسی را. هزل، لاغر گردانیدن کسی را. تهزیل. اِنکَفات، لاغر گردیدن و لاغر گشتن. رَزاح لاغر گردیدن و افتادن از ماندگی و لاغری. تخوش، لاغر گردیدن. بتوت. لاغر گردیدن. نحافه. لاغر و نزار گردیدن. اسفاء؛ لاغر گردیدن ناقه. ادقال، لاغر و خرد گردیدن گوسپند. اسمل الرجل، لاغر و باریک شکم گردید مرد. ضوی، لاغر گردیدن. شزب، شزوب، نخوص، لاغر کردن ازپیری. دوق، دوقه، دواقه، لاغر گردیدن شتران. تفه، تفوه، لاغر گردیدن. هزال، لاغر گردیدن. عشاشه، عشوشه، عشیش، لاغر و باریک گردیدن اندام کسی. تعثلب، لاغر و نزار گردیدن از پیری یا عام است. (منتهی الارب). مجازاً خالی. (برهان) (آنندراج). || کم بهره. اندک حظ. قلیل مایه:
کسی خسته ٔ مهر دلبر بود
که او از زر و زور لاغر بود.
فردوسی.
چون کمر حلقه بگوشم چشم پیش از شرم آنک
چون کمرگاه تو بازم کیسه لاغر ساختند.
خاقانی.
کیسه لاغر شده چه سیم کشی
صید فربه شده چه زارکشی.
خاقانی.

لاغر. [غ َ] (اِخ) قاضی احمد از شعرای ایران است. از مردم سیستان و شغل قضای آنجا داشت و بسبب لاغری جسم این تخلص گرفت و به قاضی لاغر شهرت یافت. وی به سال 958 درگذشته است او از حاکم وقت مملکت برنجید و به قندهار گریخت و این قطعه از آنجا به وی فرستاد:
شهنشها ز کرم عذر بنده را بپذیر
ز صحبتت دو سه روزی اگر کناره کنم
ز باده منع تو نتوانم و نکویم نیست
که می خورند حریفان و من نظاره کنم.
(صبح گلشن) (قاموس الاعلام ترکی).

لاغر. [غ َ] (اِخ) دیهی است به شش فرسنگی میانه شمال و مغرب خنج. (فارس نامه ٔ ناصری). نام محلی بر سر راه شیراز و سیراف (طاهری حالیه) از راه فیروزآباد میان کارزین و کرّان. و آن از نواحی کارزین است و گرمسیر است و هوا و آب ناموافق و درختان خرما و مردمان راه زن و در این دو جای (لاغر و کهرچال) جامع و منبر نیست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 140و 102 و 163). دهی از دهستان خنج. بخش مرکزی شهرستان لار واقع در 131 هزارگزی شمال باختری لار. نزدیک رودخانه ٔ قره آغاج. دامنه. گرمسیر و مالاریائی. دارای 124تن سکنه ٔ شیعی، فارسی زبان. آب آن از رودخانه و چاه، محصول آن غلات و مرکبات. شغل اهالی زراعت و باغداری و راه آنجا فرعی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


عامیانه

عامیانه. [ن َ / ن ِ] (ص نسبی، ق مرکب) منسوب به عوام و مردم بیسواد و فرومایه و پست. (ناظم الاطباء):
عامیانه چه ملامت میکنی
بخل بر خوان خداوند غنی.
مولوی.


دراز

دراز. [دَ / دِ] (ص) طویل. مقابل کوتاه. طولانی. نقیض کوتاه. (برهان). مستطیل. مستطیله. طویله. مقابل قصیر. طویل و آن یا طولی است عمودی، چنانکه از بالائی بدان بینند، چون: گیسوانی، دستی، ریشی دراز یا مقابل پست و آن طولی باشد عمودی، چون از زیر بدان نگرند؛ قامتی، کوهی دراز؛ بلند و طویل القامه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). یا طولی است افقی مقابل عریض و پهن، چنانکه دیواری و راهی و غیره. مرادف ممتد و کشیده و مدید. أخدب. أذب. (منتهی الارب). أشجع. (منتهی الارب) (دهار). أشق. (تاج المصادر بیهقی). أشوس. اطریح. أعط. اغین. امق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تلیع. جرواط. جسرب. جعشوش. جلادح. جلجب. جلعاب. خبق. خدب. خرانف. خنب. خندیذ. ذنب. سابغ. سباطر. سبط. سبیطر. سرطل. سریاح. سقب. سلب. سلحم. سلهب. سلهج. سلهم. سمروت. سمرود. سندری. سوحق. شبحان. شجب. شجوجاء. شجوجی. شحسار. شحشاح. شحشحان. شرجب. شرداح. شرعب. شرعبی. شرمح. شرواط. شعشاع. شعشع. شعلع. شعنلع. شغموم. شمخاط. شمخط. شمخوط. شمطوط. شمق. شمقمق. شمقه. شناق. شنخب. شنعم. شنغاب. شیحان. صعل. صقعب. صلهب. صیهد. طرحوم. طرعب. طوال. طویل. طویله. عرطل. عرطلیل. عشنط. علود. عماهج. عمرد. عمرط. عمرود. عمهج. عمهوج. عنطنط. عیطل. قد. قسیب. قنور.قهنب. قهنبان. قهوس. قیدود. مخبونه. مخن. مسبغل. مسعر. مسموک. مصلهب. معن. میلع. هجنع. هدید. هرجاب. هرجب. هقور. هلقام. هیجبوس. (منتهی الارب):
چرات ریش دراز آمده ست و بالاپست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
پیری و درازی وخشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
سواران و گرسیوز جنگساز
برفتند بانیزه های دراز.
فردوسی.
بدوگفت کان دودگون ِ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.
فردوسی.
به بالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چومشک.
فردوسی.
اگر دیو و شیر آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها.
فردوسی.
بدان پهلوان بازوان دراز
همی شاخ بشکست آن سرفراز.
فردوسی.
پدیدآمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندارِ با نیزه های دراز.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
کمندش بیاورد هفتاد یاز
به پیش خود اندرفکندش دراز.
فردوسی.
لاله ٔ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
سرو بالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی (از حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
ز من فراق تو ار صبر می کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
اجلعداد؛ دراز افتادن. تقضیب، دراز گستردن آفتاب شعاع را. املاء؛ دراز رسن گذاشتن ستور را. (از منتهی الارب). رمح شراعی، نیزه ٔ دراز و راست. مسربطه؛ خربزه ٔدراز و باریک. مسطوح، کشته ٔ درازافتاده. (منتهی الارب). ظل ممدود؛ سایه ٔ دراز. (دهار). أسقف، دراز باکژی. (منتهی الارب). دراز کوژ. (دهار). أطنب، دراز و سست پا. (منتهی الارب). اوکع؛ دراز احمق. (از منتهی الارب). اهجر؛ درازتر. جعشب، دراز سطبر. خشب، دراز درشت اندام برهنه استخوان. ریفَن و زیفَن، دراز و سخت. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. سیفان، مرد دراز باریک و لاغرشکم. شرجع؛ چوب دراز چهارپهلو. اذن شرفاء؛ گوش دراز. شَعشَعان، دراز نیکوخلقت. ناقه صلخداه؛ ناقه ٔقوی دراز. جمل صلخدم، شتر قوی دراز. عتعت، متماحل، مرد دراز مضطرب خلقت. عفشج، دراز سطبر. عَوسن، دراز وابله. عمیمه؛ دختر درازقامت و نخل دراز. (منتهی الارب). قاق، مرد نیک دراز و احمق. (دهار). قنهور؛ دراز درهم آمده پوست. قهنب و قهنبان، دراز کوژپشت. ماتع؛ دراز و نیکو از هر چیزی. هقور؛ دراز گنده اندام گول. هیکل، اسب دراز ضخم. (منتهی الارب).
- امثال:
دست از پا درازتر، بازگشته ٔ بی حصول مقصود.
- درازابرو، اوطف. (از منتهی الارب).
- درازبال، ادفی: مضرحی، چرغ درازبال. (منتهی الارب).
- دراز بودن دست بر کسی، تسلط و غلبه داشتن بر او:
همه کار جهان از خلق رازست
قضارا دست بر مردم درازست.
(ویس و رامین).
- دراز بودن دست دشمن یا دست بد بر هر سو، قدرت کاری داشتن:
وگرنه از این بر همه بد رسد
دراز است بر هرسویی دست بد.
فردوسی.
ز تو دور بادآز و مرگ و نیاز
مبادا به تو دست دشمن دراز.
فردوسی.
درازست دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی.
فردوسی.
- دراز بودن دست سخن، تسلط کامل بر سخن داشتن:
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔ او سر شکست.
نظامی (از آنندراج).
- دراز به دراز خوابیدن، تعبیری طنزآمیز ملازم رختخواب را و یا خواب کننده ٔ ممتد در کف اتاق را.
- دراززبان، بدگو. زبان دراز: حاء، سلیطه؛ زن دراززبان. (دهار). رجوع به زبان دراز در ردیف خود ودر همین ترکیبات شود.
- درازشکم، سِناب. (منتهی الارب).
- درازگردن، اعیط. (منتهی الارب).
- درازگیاه شدن، دارای گیاهان دراز شدن. دارای گیاهان طویل گشتن: اعتلاج، جأر؛ درازگیاه شدن زمین. (از منتهی الارب).
- دراز ماندن دست کسی،بجای ماندن تسلط و غلبه ٔ وی:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
- درازمژه، أهدب. (دهار).
- زبان دراز، جسور و بی ادب در تکلم: زبان دراز و بی ادب نبودی. (گلستان سعدی). و رجوع به زبان دراز در ردیف خود شود.
- کار دراز، کار دشوار و طولانی وپرمشغله:
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
|| با مسافت بسیار. طویل. طولانی. دور. بعیدالمسافه، چنانکه راهی یا منزلی یا بیابانی:
شبی دیریاز وبیابان دراز
نیازم بدان باره ٔ راهبر.
دقیقی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
بیابان گزینید و راه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز.
فردوسی.
خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان به راه دراز.
فردوسی.
چنین گرم بد روز و راهی دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز.
فردوسی.
از آن سبز دریا چو گشتند باز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون.
فردوسی.
به نومیدی از رزم گشتند باز
نیامد بر از رنج راه دراز.
فردوسی.
سدیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و بردش نماز.
فردوسی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
حق می کند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما.
خاقانی.
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
پای ما لنگست و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل.
حافظ.
مسحلب، راه دراز. (منتهی الارب). || با وسعت. طولانی از هر سوی: ابرقویه شهرکی کوچکست و نواحی دراز و هواءآن معتدلست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124).
- دور و دراز،فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء).
- || بعید. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود.
|| طویل المده. با زمان طولانی، چنانکه روزی یا شبی یا عمری یا مدتی یا زمانی یا خوابی.طویل. طولانی. دیرپای. بسیار. مدید. متمادی. مقابل کوتاه، چون خواب دراز و عمر دراز. (آنندراج):
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که خار دشت ِ محبت گل است و ریحان است.
سعدی.
قنوت، در نماز دراز ایستادن. (دهار). بلغ اﷲ بک أکلاءالعمر، به آخر ودرازتر عمر رساند ترا خدای. (از منتهی الارب). طالما؛ دراز است. (دهار).
- اندیشه ٔ دراز، افکار گوناگون و پردامنه و از هر دری:
بدان شارسان شان نیاز آورد
هم اندیشگان دراز آورد.
فردوسی.
ز نخجیر آمد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمده دراز.
فردوسی.
همانا زمانت فرازآمده ست
کت اندیشه های دراز آمده ست.
فردوسی.
من اندر چنین روز و چندین نیاز
به اندیشه در گشته فکرم دراز.
فردوسی.
ز کار تواندیشه کردم دراز
نشسته خرد با دل من به راز.
فردوسی.
- جنگ دراز، جنگ طولانی:
آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز.
فرخی.
- خواب دراز، خواب ممتد و طولانی:
زلف کوته شد و بیدار نگردید ز خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد.
صائب (از آنندراج).
- دراز باد، کلمه ٔ دعا، یعنی طولانی و بادوام باد. (ناظم الاطباء): زندگانی خان اجل دراز باد. (تاریخ بیهقی). گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، به چه سبب و نه همانا که متوحش رفته باشد. (تاریخ بیهقی).
- دراز بودن زندگانی، طول عمر. بسیار ماندن. دیر زیستن.
- دراز زندگانی، معمر. سالخورده. بسیار عمر.
- درازماندن، دیر ماندن. بسیار پاییدن. دوام بسیارکردن. عمر طولانی کردن:
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
نمانده کسی خود به گیتی دراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
فردوسی.
چو خونریز گردد دل سرفراز
به تخت کیی برنماند دراز.
فردوسی.
اگر چند باشد شب دیریاز
بر او تیرگی هم نماند دراز.
فردوسی.
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند او دراز.
فردوسی.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
به تارک چرا برنهی تاج آز.
فردوسی.
اگر زندگانی بود دیریاز
بدین دیر خرم بمانم دراز.
فردوسی.
که نماند دراز دشمن من
من اثر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
- دیر و دراز ماندن، عمر طولانی کردن. بسیار زیستن:
اگرچه بمانند دیر و دراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
ابوشکور.
- رنج دراز، رنج بسیار. رنج دیرپای. رنج طولانی:
من اندر نشابور یک هفته بیش
نباشم که رنج درازست پیش.
فردوسی.
یکی را به زخم و به رنج دراز
یکی را به زهر و به درد وگداز.
فردوسی.
- رنجهای دراز، رنجهای دیرپای:
غریوید بسیار و بردش نماز
بپرسیدش از رنجهای دراز.
فردوسی.
بشد از پس رنجهای دراز
به یکی جزیره رسیدند باز.
عنصری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی از پس رنجهای دراز
به طرطانیوس اندرآمد فراز.
عنصری.
- روز دراز، روز طولانی:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
به نان آمد آن پادشا را نیاز.
فردوسی.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور جز فراز.
فردوسی.
نکنی هیچ کار روز دراز
کار تو شب بود چو خربیواز.
خباز قاینی یا فائقی.
- روزگار دراز، مدت مدید. زمان بسیار. بسیار وقت: اگر توقف کردمی... چون روزگار دراز برآمدی این اخبار از چشم و دل مردم دور ماندی. (تاریخ بیهقی). و روزگار دراز به نبشتن مشغول شد. (کلیله و دمنه).
- روزگاری دراز، زمانی طولانی:
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
بر این گونه تا روزگاری دراز
برآمد که بد کودک آنجا براز.
فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
سراسر زمانه بر این گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
برآید بر این روزگاری دراز
که خسرو شودبر جهان سرفراز.
فردوسی.
- زمانی دراز، زمانی طولانی:
چو دیدش ورا شاه با کام و ناز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
چو با خواهران بد زمانی دراز
خرامید و آمد بر تخت باز.
فردوسی.
سر و چشم فرزند بوسید باز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
به بر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
- زندگانی دراز (با فک اضافه یا به اضافه)، عمر طولانی:
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز.
رودکی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ وز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
- شبان دراز، شبان طولانی:
بپرورده بودم تنش را به ناز
به رخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
- شبی دراز، شبی طولانی:
شبی دراز، می سرخ من گرفته بچنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری.
لیله دعسقه، لیل مجرهد؛ شب دراز. (منتهی الارب).
- عمری دراز، عمری طولانی:
آن بود مال کت نگهدارد
از همه رنجها به عمر دراز.
ناصرخسرو.
هرکه به محل رفیع رسید، اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه).
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را.
صائب.
- امثال:
عمرت دراز باد که کوته کنی نفس.
- مدتی دراز، مدتی مدید: مدتی دراز در این شغل بماند. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت و پس به مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند. (کلیله و دمنه). یزید اینجا مدتی دراز بماند. (تاریخ سیستان).
|| مفصل. مشروح. مبسوط. با شرح و بسط و تفصیل. طولانی:
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست. (تاریخ بیهقی). پدرش از وی بیازرده بود... و آن قصه دراز است. (تاریخ بیهقی).دیگر قصه بجای ماندم که درازست و در تواریخ مسطور. (تاریخ بیهقی). قصه دراز بگویم تا اگر کسی نداند او را معلوم شود. (تاریخ بیهقی). و سخن اندر آن باب دراز است که اگر به شرح آن مشغول شود، غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی).
هرچند که بسیار و درازست سخنهات
چون خوب و خوشست آن نه درازست و نه بسیار.
ناصرخسرو.
بسیار سیرتهای نیکو و آثار بدیع داشتست و شرح آن درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). شرح مآثر و مناقب او درازست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 88). المثانی، سورتهای قرآن دراز و کوتاه. (دهار).
- امثال:
درازتر از شعر قفا نبک، سخت با طول و تفصیل. با اطناب ممل. و آن اشاره به شعر امری ءالقیس است که بدین مصراع شروع می شود «قفا نبک من ذکری حبیب و منزل ». (امثال و حکم):
شعر درازتر ز قفا نَبْک ِ پیش او
کوته شود چو قافیه ٔ شعر مثنوی.
فرخی.
- دور و دراز؛ مفصل. (ناظم الاطباء). رجوع به دور و دراز در ردیف خود شود. || مجازاً، مشکل. دشوار. سخت. صعب. مقابل آسان:
چنین گفت خسرو به دستور خویش
که کاری دراز است ما را به پیش.
فردوسی.
رجوع به دراز شدن شود.
|| مجازاً، احمق. (از آنندراج):
دیدیم مارگیری زلف تو مو بمو
حرفی است این که عقل نباشد دراز را.
میرمحمد افضل ثابت (از آنندراج).
|| (اِ) مار که به عربی حیه خوانند. (لغت محلی شوشتر- خطی).

فرهنگ فارسی هوشیار

لاغر

(صفت) باریک اندام مقابل فربه چاق: بود کوبجاه از تو کمتر شود هم از رشک مهر تو لاغر شود. (شا. لغ. ) نزار، باریک اندام


عامیانه

منسوب به عوام و مردم بیسواد و فرومایه

فرهنگ عمید

عامیانه

آنچه به‌وسیلۀ مردم عادی استفاده می‌شود، غیرعلمی، عوامانه،
(قید) مانند عوام، به روش مردم عادی: عامیانه چه ملامت می‌کنی / بخل بر خوان خداوند غنی (مولوی: ۷۹۸)،


لاغر

انسان یا حیوان باریک‌اندام و کم‌گوشت،

فرهنگ معین

عامیانه

(نِ) [ع - فا.] (ق مر.) مانند عوام و مردم بی سواد.

کلمات بیگانه به فارسی

عامیانه

تودگانه

فارسی به عربی

معادل ابجد

دراز و لاغر عامیانه

1626

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری